سرزمين پارسيان

فرهنگ و گذشته آريایی

به نام خدا 

 آقای داریوش رفیعی، متولد سال 1306 شهرستان بم میباشد. پدرش  لطفعلی رفیعی، نماینده مردم بم در مجلس شورای ملی بود. وی پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در همان شهر در جوانی به‌خاطر موسیقی، تحصیل را در بم نیمه کاره گذاشت و به تهران آمد. در تهران ابتدا با مصطفی گرگین زاده و سپس با مجید وفادار آشنا شد که حاصل آشنایی داریوش رفیعی با مجید وفادار ضبط ترانه‌هایی زیبا و ماندگار مانند: «زهره» , «شب انتظار» با مطلع : شب به گلستان تنها منتظرت بودم , «گلنار» با مطلع: گلنار، گلنار، کجایی که از غمت ناله می‌کند عاشق وفادار... و بسیاری ترانه مشهور دیگر شد. داریوش رفیعی همچنین با جواد بدیع زاده خواننده مشهور ایرانی نیز آشنا بود، به طوری که تقریباً عضو دایمی خانواده او بود

او پس از مدتی تحمل رنج بیماری کزاز در بیمارستان هزار تختخوابی تهران که امروزه با نام بیمارستان امام خمینی آن را می‌شناسیم در روز ۲ بهمن ۱۳۳۷ سن ۳۱ سالگی درگذشت و او در گورستان ظهیرالدوله دفن کردند. مجموعه آثار او بانام «کاروان عمر» به کوشش شهرام آقایی پور در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسیده‌است. ا

----------------------------

 این مطالب از روی کتاب قصه شمع (خاطرات هنری اسماعیل نواب صفا) نوشته شده و نقل کننده اسماعیل نواب صفا (یکی از ترانه سرایان مشهور موسیقی ایران) است


داریوش رفیعی غنچه ای که نا شکفته پرپر شد

پر از شور و شوق جوانی بود،قلبی به روشنی آفتاب داشت،وجودش سرشار از احساس بود،قامتی رسا و متناسب داشت،چهره اش،مصداق سبزه کشمیر بود که صدها دل را بزنجیر عشق کشیده بود.با لهجه غلیظ و شیرین کرمانی سخن میگفت و صداقت و پاکی در کلامش تبلور داشت.تازگی به(تهران)آمده بود و کسی او را نمیشناخت.سنین عمرش،بیش از بیست و یکی دو سال را نشان نمیداد.در حرکاتش تصنع و تکلف دیده نمیشد

در سالهای ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ خیابانهای استانبول و نادری و لاله زار،مجلل ترین و آراسته ترین خیابانهای تهران بود. آن جوان سبزه روی و پر شور کرمانی، ماشین قرمز رنگی داشت و گاه از ساعت ده بامداد که گردش یا خرید یا استراحت در خیابانهای لاله زار و استانبول و نادری آغاز میشد،با اتوموبیل زیبای خود در آن خیابان ها، جولان میداد

کمتر کسی او را میشناخت ولی بعد از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ که بعضی شبها در رادیو آواز میخواند،مردم به تدریج با نام “داریوش رفیعی” آشنا شدند. پدرش لطفعلی رفیعی در دوره ۱۴ مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگی انتخاب شده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند

داریوش که در سال ۱۳۲۹ بوسیله دوست و استادش بدیع زاده بطور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا میکرد،سنی حدود ۲۳ سال داشت،در دبیرستان دارائی درس میخواند ولی از سالهایی که صدای گرم و دلپذیرش او را به شهرت رساند،ادامه تحصیل را رها کرد

به صدا و شیوه خوانندگی بدیع زاده به خصوص گشاده رویی و مهربانی او علاقه بسیار داشت و بدیع زاده هم به قدری او را دوست داشت که داریوش در واقع جزو افراد خانواده او درآمده بود و اغلب شبها و روزها در خانه استاد به سر میبرد
داریوش رفیعی، جوان خوش سیمای کرمانی، با صدایی محزون و گرفته و ظاهری آراسته که از وضعیت مناسب مالی او خبر می‌داد، از همان آغاز کار در رادیو، کنجکاوی‌ها را برانگیخت. جواد بدیع زاده، خواننده ترانه‌های مردمی و عضو شورای موسیقی رادیو، کاشف صدای او بود. با توصیه‌ی او بود که پای داریوش به رادیو باز شد. صدای داریوش هم بر روی ترانه‌های محلی مثل"مستانه" که شیرازی است، خوب می‌نشست و هم ترانه‌های عاشقانه که حالی و آنی ویژه می‌خواهد.

شنیدن ترانه‌های عاشقانه، با صدای گرفته‌ی این جوان بیست و دو سه ساله، دل عاشقان را نیز به لرزه در می‌آورد. یکی از این ترانه‌ها گلنار نام داشت، که شعر آن را "کریم فکور" سروده، و مجید وفادارآهنگی در دستگاه دشتی بر روی آن گذاشته بود
 
شاید اگر پدر داریوش به نمایندگی مجلس شورای ملی از بم کرمان برگزیده نمی‌شد، پای او نیز به تهران نمی‌رسید. داریوش بیست ساله بود که به تهران آمد. با ظاهری جذاب و دلی عاشق پیشه، از شهرستانی کوچک وارد شهر بزرگی شد که بدون تردید گرفتاری‌ها و قید و بند‌های شهرستانی کمتر در آن یافت می‌شد. هم زنان دلربا و زیبا به سوی او جلب می‌شدند و هم داریوش دلباخته‌ی آنان می‌شد. در واقع آنچه که در ترانه‌هایش می‌خواند، همه از دل برآمده بود و شاید به همین دلیل نیز بر دل‌ها می‌نشست.

 
ضربی‌خوان ماهر

در آن سال‌هایی که داریوش تصنیف‌های مردمی می‌خواند، هنوز ترانه به صورت امروزی باب نشده بود. نوازندگان و خوانندگان برای آن که تنوعی در کارهای خود ایجاد کنند، ضربی خوانی را رایج ساختند. موسیقی شناسان می‌گویند: در ضربی خوانی، با آن که خواننده به هر حال در چهار چوب وزن وریتم عمل می‌کند، ولی این حق را به خود می‌دهد که ملودی را هرگونه که بخواهد پیش ببرد. شاید به همین جهت است که ضربی خوان‌های قدیم همه تنبک نواز هم بوده‌اند. داریوش از میان مردان، ضربی خوان ماهری بود، و پوران شاپوری بنا به نظر کارشناسان از میان زنان. در کارنامه‌ی هنری داریوش، چهل و هشت قطعه ضربی و تصنیف و آواز به ثبت رسیده است که غالب آن‌ها را مجید وفادار و پرویز یاحقی ساخته‌اند.
 

"آن" صدای داریوش

تورج نگهبان، ترانه‌سرا و از اعضای شورای موسیقی رادیو می‌گوید: «با آن که صدای داریوش چندان رسا و پر قدرت نبود، ولی"آن" ی در آن بود که کمیاب و تاثیر گذار است.» نگهبان صدای داریوش را تنها عامل موفقیت او می‌داند، نه آنچه را که می‌خواند. البته او این نکته را نیز نا گفته نمی‌گذارد که شکل و قیافه و رفتار و کردار او نه تنها زنان که مردان را هم کشته و مرده‌ی او می‌ساخت.

اسماعیل نواب صفا، ترانه‌سرا نیز گرفتگی و شور و حال ویژه‌ی صدای داریوش را که از حالات درونی او سرچشمه می‌گرفت، سبب فرا گیر شدن ترانه‌هایش می‌داند. او ضمن آن که بر تحریرهای کم آوازی او انگشت می‌گذارد، به دو نقطه‌ی قوت او نیز اشاره می‌کند. گلویش، عقده‌های درونش را به صدای پر کشش و پر جذبه‌اش منتقل می‌کرد. و ضرب شناسی‌اش که شرط  اول ضربی خواندن است، خوب بود. پرویز خطیبی، نویسنده نیز معتقد است که صدای داریوش آن چنان گرم و پر سوز بود که بر دل همگان می‌نشست.



بلای شهرت و تهران مخوف - به نقل از اسماعیل نواب صفا

پدر داریوش بعد از دوره چهاردهم دیگر نماینده نشد و تا انجا که به یاد دارم مدت کوتاهی از دوره چهاردهم مجلس گذشته بود که وی درگذشت. ظاهراً لطفعلی خان ثروت نسبتا درخور توجهی برای خانواده خود باقی گذاشته بود. مادر داریوش بانوی بزرگوار و متشخصی بود. سه پسر داشت که در میان آنان به داریوش بیش از همه علاقه مند بود. ا

مادر داریوش با محیط آلوده آن زمان در شهر تهران آشنایی نداشت و نمیدانست که فرزندش روزی در خوانندگی به شهرت میرسد و نمیدانست که این شهرت، برای فرزندش چه ارمغانی خواهد آورد. با خصوصیاتی که داریوش داشت، دختران بسیاری بدورش پرسه میزدند ولی او محیط  را نمیشناخت و در خیال صداقت و پاکی مردم بم، به تهران آمده بود. او نمیدانست تهران چگونه صیدگاهی است و صیادان چیره دست و نابکار، چگونه بروی هر صید بی گناه و نا آگاهی ،آغوش میگشایند. کم کم، پایش به میهمانی های شبانه باز شد، ناگهان سر از محافل و در دام فریبکاران و آدمی رویان دیو سیریت، اسیر شد و نمیدانست که ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نباید داد دست. ا

روزی به خود آمد که نصیحت همه عالم به گوش او باد بود و دیگر تذکر خیر خواهان که در راس آنها مادر شریف و بزرگوارش قرار داشت،در او تاثیری نمیگذاشت.ابتدا اعتیاد به الکل و سپس ابتلا به مواد مخدر،او را در خود غرق ساخت. ا

یک خاطره از او

پرویز خطیبی دوست خوب و هنرمند فقیدم بود که در شرح خاطراتش مطلبی در ارتباط با روح حساس و وجود متلاطم و نا آرام داریوش رفیعی دارد. ا

پرویز مینویسد: حدود ساعت ۱۰شب، من در دفتر روزنامه ام مشغول کار بودم، برف سنگینی میبارید، ناگهان حس کردم که کسی به شیشه پنجره میزند. پشت پنجره که مشرف به خیابان بود، داریوش را دیدم سر و پا برهنه بدون کت و شلوار و کفش  با عجله در را به رویش باز کردم. مست مست بود، روی یک صندلی افتاد. صورت وسر و بدنش خیس بود و جورابهایش گل آلود شده بود. پرسیدم: این چه وضعی است؟ گفت: همین جا،سر میدان فردوسی یک آدم مستحق را دیدم که لخت و عور بود و از سرما میلرزید، منهم کت و پالتو وکفشم را به او بخشیدم. فورا از توی کمد خودم برایش پیراهن و شلوار وجوراب آوردم و حرارت بخاری را بیشتر کردم تا بلکه زودتر بدنش خشک شود. ا

چنین جوانی با چنین روحیه ای که لبریز از فتوت و گذشت و بی رنگیست، میخواهید فریب رنگ های گوناگون را نخورد؟ او احساسی را که در وجودش بود نمیشناخت، نمیشناخت گمشده اش چیست و نمیدانست که آتش غلیان این احساسات را چگونه باید خاموش کرد. ابتدا به آب آتشین روی آورد که نه تنها این آتش و شعله را خاموش نکرد بلکه آنرا مشتعل تر و سوزان تر کرد. اینجا بود که بسوی تخدیر رفت و گمان میکرد که تخدیر اعصاب، التهاب او را که نمیداند از کجا سر چشمه گرفته تسکین خواهد داد. شاید بتوان گفت بدترین اتفاقی که در زندگی داریوش رخ داد همان زن شیاد و هوسباز و پتیاره ای بود که بر سر راه این جوان پاک قرار گرفت

اسماعیل نواب صفا در ادامه مینوسد؛
 
«کم کم، پایش به مهمانی‌های شبانه باز شد. ناگهان سر از محفل افرد رند در آورد و در جمع فریب کاران و آدمی رویان دیو سیرت، اسیر شد. این زن پتیاره، ظاهرا بد قیافه نبود، ولی نمیدانم چرا من، همواره در چهره‌ی او تصویر افعی را می‌دیدم

نگار شده در برچسب:اسماعيل نواب صفا, هنگام بوسيله سرزمين پارسيان| |